سنگ صبور من...
سنگ صبور من خیالت راحت.
قول داده ام هر شب فانوس یادت را در کوچه های تنگ و تاریک دلم روشن کنم.
بهار آمده است و من هنوز در میان کوچه های خاطره پرسه می زنم.
سنگ صبور من خیالت راحت من هنوز هم به چشمک هیچ ستاره ای جواب نمی دهم
سنگ صبور من خیالت راحت.
قول داده ام هر شب فانوس یادت را در کوچه های تنگ و تاریک دلم روشن کنم.
بهار آمده است و من هنوز در میان کوچه های خاطره پرسه می زنم.
سنگ صبور من خیالت راحت من هنوز هم به چشمک هیچ ستاره ای جواب نمی دهم
زیر اندوه همان بارانم که سالهاست بر گونه هایم می بارد ...
در روزگاری که آرزوهایم را گم کرده ام... تنها و سرگردان..در زیر باران ..بدون همدرد و بدون همراه...
گاهی افتان و خیزان در بیابانی خاموش و گاه حیران روزگار...
قرار نیست دیگر بهار باشد لحظه ای شاد می شوم و زود می گذرد..
جایی که تو نباشی ماتم کده ای بیش نیست ..
اینک باز قلم به گردش در آمد...
بیمار عشقم..
گاهی با یک شقایق گاهی با یک دل تنگ..
دل تنگی که پس از بارش باران از نفس می افتد ...
می سوزد در کوی غم ...
میشکند و توبه میکند...
گر ز دیده برون رفتی ... دل را چه کنم؟
روزی که او بیاید همه جا بهار میشود و لحظه هایمان پر از گلهای نرگس.
لبهای غنچه آن روز با خنده جویبار باز میشود و در نگاهش میبالیم و باور فردای تازه ای در وجودمان تا فراسو پر میگشاید.
او که بیاید انتظار هم بسر میرسد.
پس موعود من پای در یکی از همین صفحات تفویم بگزار و آیینه داران تماشای رویت را کنار جاده انتظار به شبستان شهود دعوت کن.
مولا جان .عمری در انتظار خاموش ، ولی بی قرار شکستیم ، اما نیامدی ،
آیینه صبر دلهایمان غبار زمانه گرفت اما نیامدی .
آقا جان از پس روزهای مه آلود زمین به روزگاری چشم دوخته ایم که می آیی و ( قدقامت بهار) را سر میدهی...
نازنینا.نفسی اسب تجلی زین کن که زمین گوش به زنگ و زمان چشم براه .. -
باز هم سکوت ، سکوت ، و سکوت...
میلغزد از لبان خسته ام سکوت...
لبانی که تندیس سکوت و حسرتی همیشگی اند...
و زمان درناکترین واژه برای لبان غمزده..
گویای خاموش و رویاهای بی تحقق...
اینک با لبانی بسته و در سکوت میخوانم بی آنکه کسی بشنود...
رهایم کنید . ای آرزوهای دست نیافتنی رهایم کنید....
رهایم کنید که پنجره دلم یارای مقابله با پرتو دست نیافتی را ندارد....
در شبی تیره ، فانوس بدست به امید فردایی روشن ...
در فراسوی آرزوها ...تسلیم شدم .... تسلیم حقیقت..
کوله بارم زخمی ست ... فانوسم کورسوی دور دستهاست..
در فصلی که خزان خاطراتم نام گرفت....
بروید ای خاطرات ... بروید... قرار بعدیمان ، آخرین لحد ..
می خواهم گریه کنم.
عقده دل را وا کنم.
دلتنگم.
دلتنگ صفا . دلتنگ عشق. دلتنگ شقایق ها.
پرواز می خواهم.
شکسته شد بال پروازم
هنگامی که عازم دیار پرستوهای عاشق می شوم.
دیگر بودن و ماندن را نمی خواهم.
سرتا پا اشک می شوم و حسرت و غبطه.
اسیر دام دنیا شده ام.
در امواج حسرت و سیل اشک وقتی تنها می شوم.
آنهایند که دلبری می کنند.
اینجا بوی بهشت می دهد.
عطر شهادت مسخ میکند جانم را.
خدایا ارامش می خواهم .
ثبات می خواهم .
دیارش برایم مهم نیست.
ساکنانی از اهل دل می خواهم .
هم نشینی با پرستوهای عاشق .
وپرواز در دشتی پر از شقایق می خواهم.
.
دلا سحرگاهان نزدیک است.
شب تیره کم کم بساط ظلمات و تاریکی را بر چیده و منتظر آمدن سپیده صبح هست.
ای شب تیره چه می پنداری؟..تحولی عظیم در راه است.
بودند مردان مردی که واقف به این تحول بودند.آنان مسیر تحول را سرافرازانه طی کردند.
آنان از سیاهی تو برای رسیدن به روشنایی استفاده کرده و بیشترین بهره را بردند.
آنان میدانستند که شب ظلمت به سر خواهد آمد و صبح شیدایی از راه خواهد رسید.
میدانستند در تلاش برای عبور از سیاهی ها و ظلمات باید دنبال نوری که روشنگر راه خوبان و رهروان واقعی هست و خواهد بود باشند.
باید رخت بندگی به تن کرد تا از این معبر سیا ه و ظلمانی عبور کرد.
باید..باید لباسهای دنیوی را رها کرده تا بتوان از سیم خاردارهای تیره عبور کرد.
حال ای انسان های والا و ای مردان درگاه الهی در شبهای ظلمانی.
کنون که معبری باز کردید با کدامین کلمات و واژه ها قدردان و سپاسگذار شما باشیم؟.
آیا کلمات و واژه گان کافیست که در برابر از خود گذشتگی و ایثار شما قدر دان باشیم.
یا باید اندیشه و عملی داشته باشیم؟.
ای دل .........ای دل خسته من.......
ای دل رمیده من...پای در این ظلمات بگذار و عبور کن..........
ای دل............چه می کنی؟.......می مانی؟.......یا .........می آیی؟
.
غروب ها یکی یکی میایند و می روند و من هنوز طلوع را ندیده ام.
طلوعی که رنگ هایش با تمام رنگها متفاوت است.
طلوعی که با رنگ هایش مرا به رنگین کمان زندگی امیدوار کنند.
طلوعی که از خواب غفلت بیدارم کند .
طلوعی که به هر جا پر بکشد گلستان می شود .
طلوعی که یاس دلم را شکوفا کند و یاس دلم را نابود کند.
طلوعی که مثل پروانه بدورش بگردم .
طلوعی که در رویایی ترین شب عمرم فرا می رسد.
طلوعی که محرم رازم باشد و طلوعی که آغاز یک شب بی دغدغه باشد.
طلوعی که با دستهای مهربانی آشنا شوم.
طلوعی که جای خود را به شبهای بی کسی بدهد.
اینک بروی شاخه دلتنگی هایم نشسته ام و به امید طلوعی خاص منتظرم نیم نگاهی به برگها و نیم نگاهی به تنه درخت آرزو .
امیدم اینست که لحظه ای صدا بزند.
مثال شاعران نبودم که شعر بگویم در شبهای تنهایی و غم .
ستارگان را یکی یکی شماره می کنم به امید صبحی که خورشید طلوع کند و من از خسته گی هایم رها شوم
.
مسجد محل
کوچه ها و خیابانها
شما که نیستید!!!
هیچ صفایی ندارد
عجبا این گروه دست در شناسنامه می برند تا بزرگتر نشان دهند و جواز حضور بگیرند .
گروه
گروه
پرواز کردند این قوم
رسید نمی خواهد
برای عروج پا لازم نیست
کسی که جان را می دهد بروی اعضاء بدنش قیمت نمیگذارد
دریغ از پارسال هم دیگر معنا نمی دهد وقتی ثبت است بر جریده عالم دوام ما ..
سربند های یا زهرا ..
قمقمه ...
پلاک و چفیه هایتان هنوز هم زینت بخش نامه ها و خانه هامان است ...
رفقایم رفتند
سرم سنگین بود ...
دلبستگیهایم بیش...
دل کندن سخت بود
جان دادن آسان ..
ما ماندگار شدیم ..
نوشته ها وزن و قافیه و قالب خاصی ندارند
سبک خاصی هم نیستند
اما چون شما را در خود جای داده است معنا پیدا میکند ..
دلم تنگ شهیدان است امشب ...